دستگیره را رها نکن
روزی روزگاری مگسی از بد شانسی در نزدیکی یک شهر بسیار پاکیزه و تمیزی به دنیا آمده بود. همانطور که شما میدانید، مگسها از آشغال، زباله و از هرچیز کثیف، متعفن و زننده خوششان میآید. اما مردم این شهر اعتقاد داشتند که پاکیزگی برادر ایمان است. مردم این شهر در عمل نیز نشان داده بودند که به این حرف خود اعنقاد دارند. . اصلا ممکن نبود که اشغال و چیزهای کثیف در خیابانها پیدا شوند. در ظروف آشغال و زباله آن قدر فیت و محکم بودند که هیچ حشرهای نمیتوانست در آنها نفوذ کند و ذرهای غذا بخورد.
مگس بیچاره در خیابانها به پرواز درآمد. ا و حیاط ها و هر جای خلوتی را جستجو میکرد به این امید که یک بچه یا صاحب خانه ای با بی دقتی شاید چیز هوس انگیزی را به زمین انداخته باشد. او لحظه به لحظه گرسنه و گرسنهتر میشد تا اینکه به حدی رسید که میخواست از گرسنگی بمیرد. او گفت لعنت بر این شانس. این شهر تمیزترین و منظمترین شهری بود که میتوانست باشد و از بد بختی او بود که در چنین شهری به دنیا آمده بود.
او چه قدر دوست داشت که فضله سگی را پیدا میکرد اما مردمان این شهر قبل از این که فضله سگ به زمین بیفتد آن را در پلاستیکهای سفت و مناسب میریختند. او حتی نمیتوانست بوی آن را نیز استشمام کند. آرزوی استشمام بوی مدفوع سگ برای یک مگس همانند آرزوی ذرت برای کسی بود که در یک سالن سینما نشسته باشد، وسوسه کننده بود. وقتی که مگس چیزی را برای خوردن پیدا نکرد، به حال مرگ افتاد. او احساس خشم و عصبانیت کرد. او باید اشغال ها را به دست میآورد. او با خود فکر کرد و شروع به وز وز کردن در اطراف صورت مردم نمود. او به حرکت دستهای مردم جا خالی میداد و به آزار خود ادامه میداد. او در اطراف غذای مردم پر میزد اما بدبختانه دیدن غذا بیشتر او را عصبانی میکرد و چیزی نصیبش نمیشد. بهترین حقهای که او پیدا کرد این بود که صورت بچهها را نیش بزند. این بهترین روش آزار آنها بود. ولی بچه های بیرون پر جنب و جوش و سالم بودند و نمی توانست بر روی آنها بنشیند و پنجره ها نیز همه با توری محافظت شده بودند. خلاصه چیزی نصیبشش نشد و از این کار نیز خسته شد و به کار دیگری فکر کرد.
در حالی که هر گوشه و سوراخی از شهر را جستجو کرده بود، مگس ما خود را به کنار شهر کشاند به این امید که شاید در آنجا چیزی را پیدا کند. یک تکه مدفوع گاو یا اسب میتوانست غذای خوشمزهای باشد. اما مردمان روستاها نیز همانند مردم شهر تمیز و منظم بودند. آنها بلافاصله مدفوع گاو و اسب را خاک میکردند. در این موقع حس بویایی مگس او را به سوی بویی خوشمزه کشاند. بو از زباله دان بیرون شهر می آمد. بلافاصله محل دفن زبالهها را نشانه رفت. مگس به خودش گفت، چرا قبلا این به فکرم نرسید؟ این برای مگس قصه ما در حکم دیدن میز پر از غذا برای یک ملکه و پادشاه گرسنه بود. او به طرف محل دفن زبالهها پرید. چنان غرق در بوی اشغال ها شده بود که گویی دوش حمام میگیرد. و شروع به پرخوری بر روی پس ماندههای گیاهان نمود. در آنجا استخوانهای پوسیده ماهیها، سبزیجات فاسد، و هرچیزی که مگس برای آنها میمرد، پیدا میشد. مگس خورد و خورد تا جایی که دیگر نتوانست چیزی را بخورد. به هر حال وقتی که چند روزی گذشت. او علاقه به ماندن در بیابان را از دست داد. سر انجام در حالی که راضی به نظر میرسید، بالهایش را به هم زد که پرواز کند. اما آنقدر سنگین شده بود که نتوانست بدنش را بلند کند. در ابتدا نمیدانست که چه کار کند. اگر در آنجا میماند با محموله بعدی دفن میشد. او باید راهی را برای این مشکل خود پیدا میکرد.
در حالی که اطراف را نگاه میکرد، دسته بیلی را دید که بر روی دیوار تکیه دارد. او به طرف دسته رفت و آهسته آهسته خود را از آن بالا کشید. از آنجا خودش را در هوا انداخت، به سختی میتوانست پر بزند لذا محکم بر روی اشغالها افتاد. دراین وقت صدای کرمکی که او را تماشا میکرد شنید که میگفت:” وقتی که پر از کثافت هستی دستگیره را رها نکن!”
این داستان را هم بخوانید
ممنون خیلی خوب بود